مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

از شیر گرفتن

پسر صبورم، مدتها بود که پروژه از شیر گرفتن مطرح بود. هم تو ذهنم درگیر بودم و هم تو خونه حرفش بود. مدتها بود که میخواستتم کم کنم ولی موفقیت حاصل نمیشد. تا اینکه پدرت برای یک هفته باید به خونه مامان طاهره میرفت و دیدم بهترین فرصت هست که مامان جون اینا کمکم کنند. 16 اسفند 92 تصمیم عملی شد. مامان جون برام از عطاری سبز زرد خرید و من جمعه 16 اسفند وقتی مالیدم و با کمی رژ لب عمق فاجعه رو بالا بردم. وقتی تو شیر خواستی و مورد رو مجروح دیدی دیگه فهمیدی این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. اول خوردی و دیدی خیلی خیلی تلخه و گفتی اخ. شب اول بدترین شب بود چون فقط یک ساعت تونستم بخوابیم. از ساعت 2 شب که بیدار شدی شروع کردی به...
24 فروردين 1393

بیست ماهگیت با تاخیر مبارک

پسر خوشگل و پهلوون من، شما دیگه تو ماه بیست خیلی خیلی آقاتر و بزرگ شدی: 1- دیگه به سنی رسیدی که مثل ضبط صوت فقط ضبط می کنی هر چی میگیم رو تکرار میکنی. 2- هنوز علاقه به بازی با قابلمه و وسایل آشپزخونه داری. 3- بازی با بچه ها رو علاقه پیدا کردی و جایی که بچه باشه باعث خوشحالی من میشه. 4- خیلی مهربونی و هر چی داشته باشی با دیگران تقسیم می کنی مثلا وقتی کشمش میخوری به همه تعارف می کنی . 5- عاشق آب بازی و رفتن به حمام هستی. 6- جدیدا کنار من مقابل تلویزیون مینشینی و با من فیلم می بینی. 7- ی کم به پدرت حسودیت میشه وقتی کنار من پدرت میشینه دعواش میکنی!؟ 8- عاشق آجی ها هستی چند روزی که ارومیه رفتیم هر شب برای دید...
24 فروردين 1393

سال نو مبارک

شرمنده که نشد مطالب رو آپدیت کنم. جبران میشه عشقم دومین نوروز سالت رو در ارومیه تحویل کردی. تا 8 فروردین در کنار عمه و صدف و اقوام پدرت بودیم که تو حسابی دلی از عزا درآوردی کنار رها و مانی و صدف. عاشق رفتن به بیرون و ماشین سواری بودی. روز 6 فروردین به اتفاق خانواده عمه و عمه های پدرت و دختر عمه پدرت به دره قاسملو رفتیم که خاطره ای زیبا برامون حک شد. به کوه رفتیم و سرحال و سرخوش مشغول بازی با چمن و سنگ ها شدی. با خوشحالی آب تو سنگ میانداختی و از صدای برخورد آب و سنگ به ذوق میاومدی و بچه ها هم با دل و جون برات سنگ میآوردند. 8 فروردین به خاطر رفتن من به اداره با اتوبوس برگشتیم.(چون شما از اتوبوس خوشت میاومد)من از پد...
24 فروردين 1393
1